به نام خدا
تو را دوست دارم...
به وسعت آ سمانی که...
وسعت نگاه چشمانت نمی تواند ببیند آن را...
به نام خدا
هوای باران زده شهرِ خسته از باران...
فردایی میخواهد آفتابی...
آن هنگام که روشنایی پدید آید و روز بر شب پیشی گیرد...
به نام خدا
نگاهت را به آسمان بینداز...
این صفحه تاریک شب را ببین...
ببین که چگونه ستارگانی مروارید مانند بر کفش نقاشی شده اند...
و چگونه انعکاس این صفحه سیاه رنگ در چشمانت حک شده...
به نام خدا
پاییز آمد و رفته رفته...
همان درختان سبز و سرزنده درختانی میشوند...
خشک و بی جان...
همان برگ های سبز و شاداب برگ هایی میشوند...